سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 90/12/26 | 7:56 عصر | نویسنده : حوا

این روزا نزدیک عیده.....

کاش عید نبود. شایدم فرقی نداره. شکست شکسته چه فرقی داره زمانش کی باشه؟

الان که امید نیست انگار واقعا نیست ، یعنی امیدی نیست ولی......

از یک طرف عقلمه که میگه مهم نیست فقط با دلتنگی و افسردگی بساز و از یک طرف دلمه که خاطراتشو هی مرور میکنه و یادم میاره.

این سخت ترین جای کاره.

آه زندگی کاش الان 2 سال دیگه بود حداقل یه سال دیگه...........

حتی با اینکه دارم درسمو ادامه میدم انگیزه ای ندارم.......

از یک طرف اون بیکار شده بود دوباره و من هم دوبار دانشگاه......

این کابوس که گذشته در حال تکرار بود منو راحت نمیزاشت.

من یک زندگی نو میخوام یه جونه جدید، ولی از یک طرف دیگه هم خانوادم به مشکل بر خوردن و شرایط هر روز سخت تر میشه.

خدایا دیگه خسته ام. واقعا بردیم ........ بابا منم حق دارم خوشبخت باشم ، اصلا خوشبخت نه از پس سختی ها نفسی تازه کنم.

خدایا میشنویییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//




تاریخ : یکشنبه 90/12/21 | 6:48 عصر | نویسنده : حوا



من ترانه می سرایم

تو ترانه می نوازی

در ترانه های من اشک است و بی قراری

یک بغل از ارزوهای محالی…

تا ابد چشم انتظاری…

فکر پایان و جدایی…

ترسم از این است که شاید

در نگاهت من بیابم ردی از یک بی وفایی…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

صدام کن


اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی


صدام کن


بهت قول نمی دم که ساکتت کنم منم پا به پات گریه می کنم


صدام کن


اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی تا سرش داد بزنی


صدام کن


قول میدم ساکت بمونم


صدام کن


اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه


صدام کن


من همیشه همراه تو ام


صدام کن


اگه ………..


نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی


فقط صدام کن


صدام کن

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اینجا که من رسیده ام …

ته دنیای بدون تو بودن است!!

همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!

ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!

خوب تماشا کن…

دلم هم تنگ نشده!

یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم …

تو باش و دل من و همه فریادهایی که …

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـی مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !

خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم!!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آسمـان هـم کـه بـاشی

بـغلت خـواهــم کـرد …

فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش

هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …

پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو

دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟

و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!

و هنوز دست و پا میزنند

ذهن خسته ام…

قلب درمانده ام…

چشمان بهت زده ام…

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آخرین حرف تو چیست؟

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم

پلک هایی که تا وقتی خون

در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند

پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب

برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری می کنند

پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند

دوری از یکدیگر را تاب بیاورند پلک هایی که

در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان می دهند

عشق را باید از آن ها آموخت …!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر کی اومد تو زندگیم..میبردمش تا آسمون


امروز میشد رفیق راه..فردا واسم بلای جون


نمیشه قبل عاشقو..بدست هر کسی سپرد


نمیدونم بد میاورد..یا چوب سادگیشو خورد


هر چی که به سرم اومد..تقصیر هیچکسی نبود


هر چی که بود پای خودم..تو قصه هام کسی نبود


هیچکسی عاشقم نشد..هیشکی سراغم نیومد


جواب کار خودمه..هر چی بلا سرم اومد


تقصر هیچ کسی نبود..هر چی که بود به پای من


فقط تو بعد از این نیا..میون لحظه های من


رفاقتت مال خودت..منت نزار روی سرم


این قصه ها تموم شده..دیگه نیا دورو برم…




تاریخ : جمعه 90/12/12 | 9:50 صبح | نویسنده : حوا

 

دیگه خسته شده بودم. واسه همین حوصله توضیح و تفسیر نداشتم.

گفتم حرفامو زدم خانم فلانی بود و........

گفت چرا رنگ پریده بود . گفتم ااا رنگ شناس شدی.

و................

باز گوشیش خاموش . از یک طرف نتونسته بود سر کاره بمونه چون پولشو نمیدادن از یک طرف من دیگه بریده بوده.

بهش گفتم دست پیش میگیری پس نیفتی ازت نپرسم کجا بودی؟ ولی توضیحی نداد شاید اونم از توضیح دادن خسته بود.

و حالا چند روزه خاموشه........

چقدر این روزها این آهنگ ها دوست داشتنی شدن.

اگه میخوای بری ، 


دلت نسوزه واسه من !!


اینجوری که کلافه ای


بد تره خب ، دل رو بکن !!


بکن دل و از این همه خاطره های روی آب


فک کن ندیدی ما همو حتی یه بارم توی خواب


راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من !!


اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دل بکن ..


من که نمی میرم ،اگه بخوای تو از اینجا بری


چون میدونستم که تو از اول راه مســـافری !!


شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی


سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری

غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم


شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمیدونم


راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من


اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دلو بکن


شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی


سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری


غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم


شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمیدونم

...

 

 

 

خیلی ممنون انقد آسون منو داغون کردی


واسه احساسی که داشتم دلمو خون کردی


تو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چی


منو به محبت دو روزه مهمون کردی


همه عالم می دونستن که بری میمیرم


اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی


خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم


خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم


من حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوا


با همین سر به هواییت منو ویرون کردی


من که با نگاه شیرین تو فرهاد شدم


مگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟


همه عالم می دونستن که بری میمیرم


اما رفتی و همه عالمو حیرون کردی


خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم


خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم

 

..........




تاریخ : جمعه 90/12/12 | 9:40 صبح | نویسنده : حوا

این روزها زندگی از دست آزار من دست بر نمیداره .

دلم گرفته ، امید اومد و من بخشیدمش. شده بودیم مثل روزای اول .

همه چیز خوب بود فقط شکی که من بهش پیدا کرده بودم راحتم نمیذاشت.

ولی به روی خودم نمیاوردم.

تا اینکه یه روز که پیش هم بودیم یکی از بچه های کلاس که تو مقطع قبلی بودیم بهم اس ام اس داد.

ما تو مقطع قبلی خیلی همه با هم خوب بودیم . البته آقایون کلاس اغلب سناشون زیاد بود و ما خانوما که جمعیت کمتری داشتیم

تقریبا جای دختراشون بودیم.

بعد دانشگاه هم برای ادامه تحصیل با هم تماس داشتیم هر کسی واسه کسی کمکی ازش بر میومد.......

آقایXهم اینجوری بود و چون خیلی مذهبی بود روزهای عیاد یا شهادتها اس ام اس میداد.

ولی شانس من اون روز اس ام اس متن داده بود و زیرش هم نوشته بود خیلی مخلصم.

تا باز کردم شوک شدم. امید فهمید. و من هول شدم برای اینکه گیر نده و دعوا نشه پاک کردم.

 بر عکس  روزگار اونم گیر داد بده بخونم. دیگه یه جوری توجیهش کردم و گفتم خانم Y  بوده.

تا فرداش خوب بود. من بهش زنگ نزدم اس ام اس هم ندادم که بگم ناراحتم از طرفی مامانم رو بخاطر یک مشکلی مجبور شدم ببرم بیمارستان

که تا عصر هم طول کشید . و تا اومدم و استراحت کردم و دیدم خبری ازش نیست دیگه ساعت 6 بود و گوشی اون خاموش.

فردا صبح که بیدار شدم اس ام اس زده بود دیگه نمیخوام ببینمت و بابت زحماتت ممنون.

یکی دو روزی خبری نشد و گوشیش هم خاموش بود  تا اس ام اس نمیخوای در مورد اون اس ام اس توضیح بدی . منم گفتم حرفی ندارم.

 

 

 

 

ادامه دارد................




تاریخ : چهارشنبه 90/12/3 | 8:47 صبح | نویسنده : حوا

نویسنده : حمید

یکی از بینظیرترین عکسهای تاریخ! - http://www.funpatogh.com


زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان،
بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست...


نویسنده : محمد

کاش میشد روی زمین ما دوتا باشیم و بــــس
خسته ام از آدما زندونیم توی قفس
من میخوام کاری کنی که انتظار تموم بشه
بغض تنهایی من بی تو داره وا میشه
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...
حالا ابرا واسه من سیاهنو اشک میریزن
ازشون میخوام منو بیان ازینجا ببرن
رو زمین جایی نمونده بیا که با هم بپریم
غموغصه هامونو بیا ازینجا ببیرم
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...

 





نویسنده : محمد

دستهایم برایت شعر می نویسند
اما تو نخواهی خواند
آتش عشق در چشمانم غوطه می زند
ولی تو هرگز نخواهی دید
و من با این همه اندوه از کنارت خواهم گذشت
و باز تو درک نخواهی کرد
عشق من ...
مرا تنها مگذار
کنار این پرچین های کوتاه که یادآور لحظات و خنده های ما بود
یا کنار آن چنار بلند که عمری در بازیهایمان برآن چشم گذاشتیم
کنار آن دیوار کاه گلی که با گریه تو گریستم
تو از من پرسیدی چرا اشک می ریزم و من گفتم ...
یاد داری نگاه آخر را
چه آسوده می گذشتی و جا می گذاشتی
اکنون می گذارم و می گذرم
نه از تو ... نه از دنیای تو ...

آری از هستی و خاطراتت می گذرم




نویسنده : محمد

http://fc05.deviantart.com/fs29/i/2008/089/f/2/Dark_love_by_AmMoon1k.jpg
 
هر لحظه و ساعت زندگی در حال تغییر است

زندگی گاهی سایه و گاهی آفتاب است
پس هر لحظه تا جایی که میتوانی زندگی کن
چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد
کسی که تو را از صمیم قلب بخواهد
به سختی در دنیا پیدا میشود
پس چنین انسانی اگر جایی هست
فقط اوست که از همه بهتر است
پس تو آن دست را بگیر
چون آن مهربان شاید فردا نباشد
پس هر لحظه تا میتوانی زندگی کن

چون لحظه ای که وجود دارد شاید فردا نباشد

برای استفاده از سایه ی پلکهای تو

اگر کسی نزدیک تو آمد

اگر صد هزار بار هم مواظب قلب دیوانه ی خود باشی

باز هم قلب تو به تپش در خواهد آمد

ولی فکر کن این لحظه ای که هست
داستان آن شاید فردا نباشد...






نویسنده : حمید


من تو را دوست خواهم داشت ان چنان که خود را ...حتی اگر

تمام عشاق را دیوانه بخوانی و عشق را قصه ای بی انجام... من

 تو را

دوست خواهم داشت

                                                              بیشتر از انچه خود را






زندگی را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوست نمیداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند

و این رنج است

زندگی یعنی این....

                                        

                                                                      دکتر  علی شریعتی




 

نویسنده : حمید

 

هیچکس با من نیست 

که صمیمیت دستانم را دریابد

و مرا درک کند

هیچکس با من نیست

که دم پنجره تنهایی بنشیند
 

و تماشاگر غم بارش باران باشد

و من همان مرغک غمگینم در کنج قفس

که تمام سخنش تنهائی است

من چنان شاپرک محزونم

که با اندازه تنهائی خود غمگینست

بالهایم زخمی است

اه ای دست نوازشگر باد

تو در اغوشم گیر
تشنه ی پروازم

پر کشیدن به سر کاج بلند

و کجاهای پر از سبزه و گل

اه..



 

نویسنده : حمید

 

گفتمش: دل می خری؟

               پرسید: چند؟

              گفتمش: دل مال تو، تنها بخند!

                                                  خنده کرد و دل ز دستانم ربود

                                                     تا به خود باز آمدم او رفته بود

                                                       دل ز دستش روی خاک افتاده بود

                                                         جای پایش روی دل جا مانده بود...





نویسنده : حمید

برتولد برشت می گویید:

اول به سراغ یهودی ها رفتند

من یهودی نبودم، اعتراض نکردم.

پس از آن به لهستانی ها حمله بردند

من لهستانی نبودم و اعتراضی نکردم

آنگاه به لیبرال ها فشار آوردند.

من لیبرال نبودم، اعتراض نکردم

سپس نوبت کمونیستها رسید

کمونیست نبودم بنابراین اعتراض نکردم

سرانجام به سراغ من آمدند هرچه فریاد کردم کسی نمانده بود که اعتراض کند.




نویسنده : حمید

http://alightnights.persiangig.com/image/Abr.jpg

اگر تو نباشی چه کسی می تواند حرف های مرا

بشنود و دم نزند، بشنود از

کار های اشتباهم و هیچ نگوید

بشنود و باز هم مرا که لایق

تنبیه هستم، تشویق کند، بشنود

و باز هم لطف کند به من، بشنود

و باز هم لبخندش را به من هدیه کند،

تو بگو؛ معبود من!

جز تو کیست آن کس؟

 




نویسنده : حمید

http://ahadpop.googlepages.com/gayeg.jpg

قایقی خواهم ساخت

      خواهم انداخت به آب

              دور خواهم شد از این خاک غریب

                 که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق

                                                           قهرمانان را بیدار کند...






نویسنده : حمید

http://i13.tinypic.com/2rysu2v.jpg

شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد
آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد

 

نویسنده : حمید


دلبستگی ما چو از آغاز غلط بود
چون هر قدمی در ره ما باز غلط بود
دوری تو از من که غلط نیست درست ا ست
نزدیکی آن مجتمع ناز غلط بود
استادگی ما پی مقصود مقدس
جان دادن مجنون سرافراز غلط بود
آن عشوه غلط بود،آن ناز غلط بود
هر معنی آن چشمه غماز غلط بود


نویسنده : حمید



در اخرین لحظه دیدار به
چشمانت نگاه کردم و
گفتم بدان اسمان قلبم
با تو یا بی تو بهاریست
همان لبخندی که توان را
از من می ربود بر لبانت
زینت بست.
و به ارامی از من فاصله
گرفتی بی هیچ کلامی.
من خاموش به تو نگاه می کردم
و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت
نحیف لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشید که
اسمان بهاری یعنی ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهانی
و این جمله ،جمله ای
بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن و تمنایی
بود برای با او بودن



نویسنده : حمید


گاهی که دلم...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد...
چشمهایم را فراموش می کنم...
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس...
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست...
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد...
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند...
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست...
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد...
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد...
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد...
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است...من هنــوز تورا دارم....