سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/1/11 | 8:48 عصر | نویسنده : حوا

13 روز

نه دیگه نمینویسم

دیگه از قهر و آشتی هاش از منو سر کار گذاشتناش

دیگه نمینوسم

از خریت هایی که کردم

چرا من آدم نمیشم

پارسال عید هم همین بود

امسال هم

دیگه از خودم حالم بهم میخوره چرا یهو نمیزنم زیر همه چیز

این همونی بود که به خانوادم گفت اگه منو تنها قبول دارید من هستم

خدا رو شکر که خانوادم گفت نه

اونجا نفهمیدم و اون کارا رو کردم

فکر نمیکردم فشار چه بلای سر آدم میاره

اون دیگه امید من نیست

اگه حالم بهتر بود یه روز کامل توضیح میدم

ادامه دارد......




تاریخ : سه شنبه 91/1/8 | 8:54 عصر | نویسنده : حوا

سلامی دوباره

سال نو شد، طبیعت خشکیدو جوانه زد، زندگی متحول شد.........

اما من همونی بودم که هستم . البته خیلی رو خودم کار کردم ولی هنوز کامل اوکی نشده.

چه میشه کرد ......

مرسی از دوستام که تو عید وبلاگ منو تنها نزاشتن.

خوب من یک ماهی از امید بیخبر بودم تا روز عید یعنی شبش، اس ام اس زد و تبریک گفت منم جوابشو با یه تبریک دادم .

روز دوم عید اس ام اس زد که هر جا بگب و هر ساعتی بخای بگو تا همو ببینیم.

گفتم اتفاقی افتاده؟ گفت مگه باید بیفته؟

رفتم دیدنش تا خودمو خالی کنم دیگه از مغزمم بالا تر رفته بود.تحملم تموم بود.

رفتم و گفتم و شنیدم. گفت این عمرم رو با تو و خانوادت هدر دادم از همتون خسته ام و.......

اونم گفت رفته بوده کمپ ترک کرده دستش هم با سیگار سوزونده بود . بهش گفتم ناراحتی اعصاب دارشتی خود آزاری هم گرفتی؟

حرفی نزد........

باز هم وقت دادم.......... حتما همتون حالتون دیگه بد شده ؟ مثل منید منم همین طور.....

ولی زندگی داره چیکار میکنه نمیدونم.

خلاصه فعلا آشتی.....

باز درگیر عوض کردن خونه و...... من فقط ساخته شدم واسه این جوش بزنم.

آه دیگه خسته شدم. یه نقطه امید چهقدر تو این بیابون حوادث میچسبه.

حالا اتفاقات بقیه روزها رو بعد 13 کلا تعریف میکنم.

 

 

ادامه دارد..............