سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 90/12/12 | 9:40 صبح | نویسنده : حوا

این روزها زندگی از دست آزار من دست بر نمیداره .

دلم گرفته ، امید اومد و من بخشیدمش. شده بودیم مثل روزای اول .

همه چیز خوب بود فقط شکی که من بهش پیدا کرده بودم راحتم نمیذاشت.

ولی به روی خودم نمیاوردم.

تا اینکه یه روز که پیش هم بودیم یکی از بچه های کلاس که تو مقطع قبلی بودیم بهم اس ام اس داد.

ما تو مقطع قبلی خیلی همه با هم خوب بودیم . البته آقایون کلاس اغلب سناشون زیاد بود و ما خانوما که جمعیت کمتری داشتیم

تقریبا جای دختراشون بودیم.

بعد دانشگاه هم برای ادامه تحصیل با هم تماس داشتیم هر کسی واسه کسی کمکی ازش بر میومد.......

آقایXهم اینجوری بود و چون خیلی مذهبی بود روزهای عیاد یا شهادتها اس ام اس میداد.

ولی شانس من اون روز اس ام اس متن داده بود و زیرش هم نوشته بود خیلی مخلصم.

تا باز کردم شوک شدم. امید فهمید. و من هول شدم برای اینکه گیر نده و دعوا نشه پاک کردم.

 بر عکس  روزگار اونم گیر داد بده بخونم. دیگه یه جوری توجیهش کردم و گفتم خانم Y  بوده.

تا فرداش خوب بود. من بهش زنگ نزدم اس ام اس هم ندادم که بگم ناراحتم از طرفی مامانم رو بخاطر یک مشکلی مجبور شدم ببرم بیمارستان

که تا عصر هم طول کشید . و تا اومدم و استراحت کردم و دیدم خبری ازش نیست دیگه ساعت 6 بود و گوشی اون خاموش.

فردا صبح که بیدار شدم اس ام اس زده بود دیگه نمیخوام ببینمت و بابت زحماتت ممنون.

یکی دو روزی خبری نشد و گوشیش هم خاموش بود  تا اس ام اس نمیخوای در مورد اون اس ام اس توضیح بدی . منم گفتم حرفی ندارم.

 

 

 

 

ادامه دارد................