سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 90/11/17 | 3:38 عصر | نویسنده : حوا

http://www.up.98ia.com/images/q7zxwbx66zscsw7zgqs5.jpg




تاریخ : شنبه 90/11/15 | 2:34 عصر | نویسنده : حوا

 

بله. اون شب اومد. و خبری داد که داغونتر شدم.

چند وقت پیش بیخبر من رفته بود خونه یکی از دوستاش واسه درست کردن کانالاش.

که بعد اتمام کار دوستش گیر داده بود بیا پیش ما بشین ؛ البته دوستش کمی مورد دار هم بود.

خلاصه بساط مشروب و ..... درضمن دختر هم بوده.

حالا دختره ادعا کرده بود حامله ست و گفته بود بچشو نمیندازه و حاضره هر آزمایشی هم بده.

خودشم چیزی یادش نمیومد جز اینکه مشروب خورده و صبح بلند شده.

ولی دوستش گفته دیدم با این دختره رفتی تو اتاق.......

اونجا داغ بودم . گفتم کمکت میکنم ، چه کمکی ازم بر میاد ولی گفت : میرم پیش زهره ؛ هر کاری واسم میکنه. هر کاری.......

گفتم پس من چی ؟ من چیکار میکنم؟ من چیکار کردم؟

و سکوت..............

دلم بیشتر شکست.

رفت. گفت یک ماه فرصت بده تا راست و ریست کنم و برگردم.

رفتم خونه گریه.... تا روزها..........

خیانت چیز کمی نبود در حالی که واسش کم نذاشته بودم.

گاهی اس ام اس میداد. کلا رفته بود مونده بود خونه زهره ، که زهره با دختره رو هم بریزن و مخشو بزنه.

نه اینکه زهره تو ای کارها هم دستی داشت....

خلاصه بعدا میگفت کار من نیست، ولی وقتی میگفتم چرا پس قبول میکنی ساکت میشد.

میگفت : پاپوشه. ولی چراشو نمیفهمیدم.

خلاصه تا این جریان تموم شه آقا معتادم شدن . نه اینکه زهره کمکش میکرد به زندگیش گند بزنه خوب اینم خوشحال بود.

اومد و باز نهلت خواست واسه ترک......

و من باز وقت دادم و همراهیش کردم ولی دیگه هر روز سرد میشدم.

این طناب هر روز به مو نزدیکتر میشد ولی نمیفهمیدم چرا این مو طاقت میاره.

تا این که مثلا ترک کرد و رفت پیش دوستش و پروژه برداشت و رفت شهرستان.

حالا هفته ای یکبار میاد ولی چه اومدنی.....

هر روز دعوا.... گیر به من ........

جالبه اون خیانت کرده و من سوال پیچ میشم.

امروز سومین روزیه که یهو باز ازش خبری نیست.

دیگه دارم به این وضع عادت میکنم.

بره و نیاد بعدم بگه گوشیم جا مونده یا هر چی.....

 

ادامه دارد......




تاریخ : پنج شنبه 90/11/13 | 12:43 عصر | نویسنده : حوا

 

تصمیم گرفتم جریان آخرین دعوا رو بگمو اگه چیزی جا افتاد بعدا تو غمهای جا افتاده بیارم.

آخرین دعوای ما مربوط میشد به چندمین سالگرد آشناییمون.

یادم نیست دعوا از کجا شروع شد. نه دعوایی هم نبود. امید افتاده بود تو کار چتر بازی و با

دادش میرفت و میود . منم خوشحال بودم چون دیگه مثل قبلا وقت نداشتم آخه درسم تموم شده بود

و دیگه تا 5 یکسره میرفتم سر کار. از طرفی هم خرج خودشو در میاورد منم قرضهایی که از بابت

اون داشتم با خیال راحت پرداخت میکردم. تا اینکه یک روز تو همین راه شال گردنش گم میشه واونم

به چندتا جون مشکوک میشه ، دعوا راه میوفته ، چاقو و کشی و اینا هم اونا رو میزنن.

و از ترس انتقام قرار میشه امید چند وقتی بیخیال شه.

خوب کلا خوشی به ما نیومده. شب یود زنگ زد (روز قبل ظهرش رسیده بود) که امشب دادشم اینا

اینجان . برادر دوم بود و4 تا برادر بودن. من زودتر از همه باهاش آشنا شدم ، بعد داداش بزرگش از سربازی اومد عقد کر؛ بعد یه مدتم رفت سر زندگیش. تو اون روزا سومی هم یک دوست پیدا

کرده بود و آورده بود مامانش دیده بودو قضیه ما دوباره از اول داشت پیش میومد. خانواده و فرهنگ دختره از اینا بالاتر بودو....

خلاصه گفت همه هستن فلانی با زنش اون یکی با دوستش فقط من....

منم عصبانی اس ام اس دادم که شرایط من همینه....

گفت قرص خواب خوردم که بخوابم و تو جمعشون نباشم.

فرداش دیگه خبری ازش نشد . ادامه داشت تا 3 روز ، دیگه از نگرانی حالم بد بود ولی سر ماجراهای آخر

دیگه دلم نمیخواست به خانوادش زنگ بزنم ....

3 روز گریه و نگرانی.

روز جمعه بود سالگرد کذایی آشناییمون. دیگه داشت شب میشد که اس ام اس زد.

بعد کلی گله گفتم مروز سالگرد بوده ، گفت باید ببینمت.

راستی یادم رفت بگم. ما بخاطر جریان زهره با کمک خانوادش از اون خونه رفتیم .

مامانش یه خونه دیگه گرفت و خودشون بخاطر همون بنایی و.... اومده پیش امید.

دیگه بیشتر از 6 ماه بود ولی اینقدر ماجرا داشتیم که نمیتونم همشو طبقه بندی کنم و بگم.

امیدم خطتشو عوض کرد که زهره باهاش تماس نگیره..

اما تو اون شرایط یک روز مامان امید گوشیشو بر میداره و زنگ میزنه و شارژش تموم میشه بعدم آمار از تو

گوشیش در میاره که اااا تو با فلانی هستی؟ بدشانسی گوشی امید قفل نمیشد. اونم عصبی میشه گوشیشو پرت میکنه و کلا گوشیه داغون میشه.

یک شب من یک کم پول گذاشتم و خودشم از رفتو آمدش پول جمع کرده بود رفتیم واسش گوشی خریدیم.

وقتی داشتیم با خرمی بر میگشتیم یهو یه اس ام اس اومد منم به هوایی که چون تازه سیمش و انداخته تنظیمات واسش اومده سریع باز کردم و دیدم ای دل غافل زهرست.

با کلی چرب زبونی خواسته این واسش شارژ بگیره

منم داغ کردم و گریه و خودش هم اعتراف کرد که چند ماهی تلفنی در ارتباطند ولی به من نگفته که حساس نشم. و از اونجا کدورت بیشتر و بیشتر شد.

برگردیم سر موضوع اصلی.

خلاصه بعد 3 روز خواست منو ببینه.

شب بود، رفتم دیدمش . چند لحظه ای با ماشین باباش اومد و......

 

ادامه در حال ویرایش.......




تاریخ : سه شنبه 90/11/11 | 10:41 صبح | نویسنده : حوا

 

 

دیشب داشتم خاطراتم رو مرور میکیردم . اتفاقهای جا افتاده توی خاطراتم که تا الان نوشتم وجود داشت.

مثلا یک بار با امید بحث میکردیم سر کرایه خونه یهو گفت : من ماه دیگه رو هم دادم . کلی پرسیدم و گیر

دادم . یهو گفت : رفتم خونه همسایه روبهرویی (همسایه روبه رویی یه خانمی بود که صبحها همسرش میرفت سر کار و 4 ،5 میومد. یک بار هم صبح که رفته بود در و روش قفل کرده بود بخاطر بد دلیش)

خلاصه گفت : اون روز که در رو قفل کرده بودن روش رفتم واسش کلید ساز آوردم و... بعد گفته شمارتون رو بدید واسه درد دل. منم دادم . یه مدت اس ام اس دادیم تا یک روز دعوتم کرد خونشون.

منم رفتم، با دامن کوتاه اومده جلوم منم الکی دوربینمو گرفتم به طرفش، از آشپزخونه که اومد گفتم دارم ازت فیلم میگیرم اگه پول ندیدی به شوهرت نشون میدم. اونم ترسیده یکی از النگوهاشو بهم داده.

که البته فهمیدم النگو رو از زهره گرفته و فقط میخواسته منو حرص بده.............

اونروزا کارم گریه بود و گریه .....

یا مامانش یه حرفی میزد میگفتم :امید مامانت از این خوشش نمیاد یا این کارو دوست داره یا این جوری باش یا بهم توهین کرده بدو بدو میرفت مزاشت کف دست مامانش و باز از زبون مامانش میشنیدم باز اون میگفت به امید نگی.... هیچ کی نمیدونست من چی میگم و چی میکشم .

برای مامانش پسرش با همه بدیهاش بهترین پسر دونیاست

آخرین دعوای ما دیگه تاریخی بود .

بعیده کسی باور کنه و شاید فکر کنید من آخر ابله ها هستم........

و هنوز خودمم نفهمیدم چرا موندم و چرا با همه اینها کنار اومدم.

 

ادامه دارد.......




تاریخ : شنبه 90/11/8 | 12:11 عصر | نویسنده : حوا

مثل سیگارست،خاطره؛ حال می دهد، اما...

 

از درون می پوساندت!! ....