سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 4:27 عصر | نویسنده : حوا

من عاشق بودم ولی زندگی کلید در بهشت رو نداد بهم

بگذریم که روز خواستگاری چه اتفاقاتی افتاد و خانوادم خانوادشو قبول نکردن ، بگذریم که ما به هم نمیخوردیم و بگذریم که هر روز من با خانوادم دعوا داشتم و اونم با خانوادش کشمکش داشت.

تا اینکه یه روز سر من دعواشون شد و امید از خونه زد بیرون.

با هزار تا بدبختی واسش خونه گرفتیم و من با کلی قرض و ...... وسایل خونشو جور کردم و نزاشتم کمی وکاستی احساس کنه

از طرفی گفتم شاید خانوادم قبول کرد و خودم خواستم برم تو اون خونه .

ولی هر روز اوضاع بدتر و بدتر و بدتر می شد. امید سر هر کاری میرفت زود بیرون میومد . همیشه یه اتفاقی میفتاد. شانسش خوب نبود.

و من همش بیشتر زیر فشار خرد میشدم . پول تو جیبی اون و خودم و دانشگاه و.... خرید خونش که چیزی کم نداشته باشه.

و اونم روز به روز افسرده تر میشد و منم هی غر غر ....

دیگه برید کم کم اخلاقش عوض شد. و باز اتفاق یک اتفاق تازه زندگی رو سختر کرد....

 

ادامه داد.........

 




تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 3:58 عصر | نویسنده : حوا

حالا دیگه من یکی رو پیدا کردم که بیشتر ملاکهای من رو داشت

خوشحال بودم. با خودم عهد کردم که با اون بمونم اینجا اسمش رو امید میزارم چون واقعا تو یه مقطع از زندگیم امید بود برام

امید دوست دوست پسر دوستم بود.

ما از اول زود با هم جور شدیم از تیپ و اخلاق مردونش خوشم میومد من تقریبا یک سال ازش بزرگتر بودم ولی خیلی جور بودیم.

اونم از دوستاش جدا شد و منم از دوستام . هش با هم بودیم من میرفتم دانشگاه و اونم میومد پشت در وا میستاد و بعد باز با هم.

هر لحظه با هم بودیم بیشتر حرم میرفتیم و دنبال کارای اداری و..........

خیلی با هم بودیم قصدمون هم ازدواج بود. رفتم مامانش رو دیدم.

حیف که خانوادش به ما نمیخوردن خیلی جلوشون کوتاه اومده...

خانوادش از دوست داشتن من سو استفاده میکردن ، واسه مهریه واسه زندگی ، واسه همه چیز

ولی ما عاشق هم بودیم...

تا اینکه اومدن خواستگاری . قبلش با هم رفتیم خرید واسه روز عقد ، محضر و.....

کلی خوشحال بودم. با اینکه ماجرای اولم رو بهش گفته بودم ولی امید کلا به روم نمیاورد.

تا اینکه اون اتفاق افتاد..........

 

ادامه دارد....




تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 2:13 عصر | نویسنده : حوا

روزها گذشت و من سرد شدم

سرد تر و بزرگتر و فهمیده تر ، و تصمیم گرفتم ازش جدا شم.

بگذریم که چقدر اذیت شدم و چه اتفاقهایی افتاد...

و بالاخره علی رغم تهدیداش من ازش جدا شدم.

واسه انتقام از خودم با چند نفر دوست شدم و جدا شدم ، فکر میکردم اگه مثل اون باشم خوبه و خوشحال خواهم بود.

فکر میکردم غمهامو یادم میره و خودم و  تو دنیای ارتباطات غرق میکنم.

و بدتر شد ، غمگین تر رو غمگین تر شدم

این اون بهشتی نبود که میخواستم

من فقط یه رابطه رومانتیک میخواستم و این رابطه ها اذیتم میکرد

تا اینکه اونو دیدم

 

 

ادامه دارد.....

 




تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 2:3 عصر | نویسنده : حوا

 

قصه من از اون روزایی شروع شد که دوست داشتم کسی دوستم داشته باشه.

تا اینکه وقتی تازه دیپلمم رو گرفتم و داشتم واسه سراسری میخوندم اولین وسوسه زندگیم اومد سراغم.

یکی از کسایی که  تقریبا از بچگی دوسش داشتم بهم پیشنهاد داد که دوست بشیم.

من کلا از قیافه مردونش خوشم میومد با اینکه درموردش شنیده بودم ولی باور نمیکردم راستش از آشناهامون بود . تو همون روزا هم باباش فوت کرد .

منم قبول کردم هر چند میدونستم با خواهرمم قبل ازدواجش سر وسری داشت ولی حالا میفهمم واقعا بچه بودم.

به هر حال با خودم گفتم باباش مرده ، پسر بزرگه ، میتونیم تنهاییمون رو با هم قسمت کنیم و چه خیال باطلی....

روز اول گفت 70 درصد دوستی رابطست و من گفتم بخاطر 30 درصد بقیش باهاتم.

و شروع شد......

بگذریم از اذیت هایی که به خاطر دوست داشتنش تحمل کردم، تحقیر ها و توهین ها و اینکه با چند نفر دیگه هم بود.

مسافرت میرفت و عکساشونو نشون میداد ، با دوست دختراش میگشت و واسشون خرج میکرد ولی من، فقط جمعها میرفتم هدیه واسش میبردم و میذاشتم ازم سوء استفاده کنه.

همش میگفتم دوستش دارم و میتونم با عشقم عوضش کنم.

3 سال به همین روال گذشت.بگذریم گاهی که مشکلات خانوادگی هم واسم پیش میومد که نگم بهتره.

تا اینکه یه روز تو کش مکش دعوامون همه چیز تغییر کرد.

من دیگه دختر معصوم خانواده نبودم . کسی که مادرش رو حرفش و شخصیتش کلی حساب میکردو من شکستم....

اینقدر حالم بد بود، فقط خودمو رسوندم به خونه دوستم و با هم آواره بیمارستانها، این طرف و اون طرف با وضع خون ریزیم که بند هم نمیومد هیچ جا قبولم نکرد و دریغ از یک همراهی کوچیک یا حتی نگرانی.

شب پیش دوستم وصیت کردم و گفتم کسی نفهمه کار کی بوده اگه صبح بلند نشدم رمز موبایلم اینه ، همه شماره ها تماسها و اس ام اس ها رو پاک کن و بگو از چیزی خبر نداشتی.

بگذریم که تا صبح نتونستم بخوابم از حد خون ریزی میترسیدم چشمامو ببندم و دیگه باز نشه....

و اون حتی خبر هم نگرفت...

فقط یکی از پرستارها بهم پیشنهاد داد برم دکتر و بگم مشکل ماهیانمه که بند نیمیادو آمپول بزنم.

رفتم این کار رو هم کردم ولی بند نمیومدساعتها میگذشت و من نگران ار طلوع آفتاب.

دیگه ساعت 3 صبح بود حالم بهم خورد کلی بالا آوردم تازه چیزی هم نخورده بودم و به خواب رفتم.

اون شب با مشکلات و ترسهاش گذشت ....

دیگه دانشگاه میرفتم ، کلاسامو دو در کردم و خونه دوستم موندم و شبش با چهره زرد به خونه برگشتم (شب پیش دوستم موندم که کسی چیزی نفهمه)

خلاصه فقط یک تلفن ازش داشتم که چطوری، و وقتی اتفاقاتو توضیح دادم فقط گفت : اوه چه پیاز داغشو زیاد کردی، من این همه این کارو کردم اتفاقی نیفتاد فقط تو فرق میکنی؟

و من شکستم، نه فقط خودم بلکه قلبم ...

ادامه دارد.......

 

 




تاریخ : دوشنبه 90/11/3 | 12:54 عصر | نویسنده : حوا

سلام

خواستم یک مقدمه بزارم که با وبلاگم بیشتر آشنا بشید

چرا حوا:

حوا سیب سرخ و خواست و باعث شد یه ملتی از بهشت اخراج شن.....

نه به خودش فکر کرد نه به آدم و نه به......

منم یه جورایی حوا بودم ولی هیچ آدمی سیب سرخی برام نیاورد ، با این تفاوت که من با سیب سرخ میخواستم به بهشت بر گردم ، به یک دنیای تازه...