تاریخ : جمعه 90/11/7 | 6:43 عصر | نویسنده : حوا

 

 

 

چون تصمیم گرفتم وبلاگم رو زود به روز کنم به بقیه ماجرا برمیگردم.

بعد اون جریان یه مدت خوب بودیم ولی کلا حساس شده بودم . امید هم یه مدت سر کار رفت و منم سر کار .

ظهر که کارش تموم میشد میومد دنبالم و اگه کلاس نداشتم میرفتیم خونه . اگه هم داشتم اون میرفت خونه خستکی

در میگرفت و منم بعد کلاسم بهش سر میزدم. چند وقتی گذشت تا باز زهره آتیش سوزوند.

خانواده امید اومدن اونجا چند وقتی بمونن . یک کم تغییرات تو خونه داشتن . هم معماری داخلی هم تغییر دکور.

من به گفته امید زیاد نمیرفتم اونجا که مامانش فکرکنه ما با هم نیستیم و یک کم بخاطر امید به خودش بیاد.

ولی از اونجایی که کلن بیخیال بود فایده ای هم نداشت.

هی زهره از نبود من استفاده میکرد و میرفت و تو گوش مامانش پچ پچ میکرد که این دختر به درد امید نمیخوره و...

آخه قبل از این ماجراها من فکر میکردم دوستمه گاهی درد دل میکردم باهاش.

همشو بر علیه خودم استفاده کرده بود. یک بارم امید تو حالت مستی بهش گفته بود من باکره نبودم . دیگه شده بود

دایه عزیز تر از مادر و بعدا هم این ماجرا رو به مامان امید گفته بود.

اون زمان به خاطر اومدن خانوادش و اینکه خواهر کوچیکه امید خیلی فضول بود(البته اول دبستان بود) من به وسیله هام

که تو ساکهای زیپی بود ,قفل زدم. به امیدم دلیلشو گفتم و اونم منطقی قبول کرد.البته نه با این لحن.

ولی به مامانش کلی بر خورده بود . بگذریم که وسیله های من تو جا کمدی بود و مامان اون چه جوری قبلشو و بعدشو

چک کرده بود و فهمیده بود....

خلاصه همه چیز بر علیه من بود.

یادم نیست دوباره فاصله منو امید کجا عمیق شد ولی یادمه از دست زهره عصبی بودم . چند وقت رابطمون کم بود حتی

تلفن و اس ام اس هم کم شده بود که یک روز:

اون روز فقط تو فکر این بودم که به امید بفهمونم کارش اشتباست یا یه جوری زجرش بدم مثل خودم.

شبش یهی اس ام اس فرستادم که کاش نمیفرستادم با این مضمون : پ

 

گاهی خیال میکنم از من بریده ای

بهتر ز من برای خودت بر گزیده ای

از من عبور میکنی و دم نمیزنی

قلبم خوش است که شاید ندیده ای

 

یهو زنگ زد و ماجرای اون روز دوباره تکرار شد.......

کلی دعوامون شد ، نصف شب که همه خواب بودن. نمیتونستم حرف بزنم . همه خواب بودن.

گفت: ج....ه خانوم حالا بهت نشون میدم که دنیا دست کیه... بیا وسایلتو جمع کن . یا الان با آژانس میفرستم.

قطع کرد. زنگ زدم به مامانش دیگه فهمیده بودن ما با هم بودیم . گفت چی بهش گفتی الان خوبه باز قاطی کرده...

صدای امید از اون طرف اومد که وسایلتو ریختم پایین مجتمع برو جمعش کن یا بزار ببرن.

فقط تونستم زنگ بزنم به زهره و خواهش کنم وسایلمو جمع کنه بزاره تو خونشون تا برم بیارم.

بعد چند دقیقه دوباره زنگ زدم, گفت رفتم آوردم اون هی همه چیز رو میریخته بیرون و ما جمع میکردیم میاوردیم

تو ؛ وسیله هات اینجاست نگران نباش. فقط امید از خونه زده بیرون و گفته میاد دم خونتون دعوا.

بعدا فهمیدم که قبل این ماجرا تقریبا عصر همون روز بابای امید با اون تو ماشین از یه جا میومدن که باباش شروع کرده

به نصیحتش و به زهره کلی بد و بیراه گفته و خواسته که امید دورو برش نچرخه .

اونم از عصر دلش پر بوده و اس ام اس منم ......

بگذریم که تا صبح بهم چی گذشت . البته بعدش زهره زنگ زد و گفت به دوستاش زنگ زده و فهمیده رفته خونه فلانی.

جالب اینکه زهره شماره دوستاشو داشت و من نداشتم.

یکی دو روز بعد بعد کاربا مامانش هماهنگ کردم و رفتم که وسایلمو بردارم.

امید که زنگ زده بود(هنوز خونه دوستش بود) مامانش گفته بود من میرم اوناجا ....

عصر که رسیدم رفتم وسیکه هامو از خونه زهره آوردم , کلی با مامانش صحبت کردم, حرفهای زهره رو تکذیب کردم و

واسه جریان قفلها گفتم چون امید هی وسیله هامو پرت میکنه بیرون  و من چیزهای مهمی توشون دارم قفل زدم که

کسی بازشون نکنه یا باز نشه چیزی ازش بیفته بیرون........

خلاصه یه سری از کادوهای شکستنیم شکسته بود و من اونا رو بیرون ریختم وسیله هامو جمع کردم .  کمترشون کردم

و از 4 تا ساک به سه تا که یکیشو رو هم گذاشتم ببرم ، تیدیل شد.

تو همین اوضاع امید زنگ زد و از مامانش اوضاع رو پرسید و فهمید من اونجام , زنگ زد به خودم و گفت اگه وسیله هاتو

بردی دیگه بر نگرد. میدونست من چقدر به اون خونه علاقه دارم و میترسید ، میخواست یه راهی واسه برگشت باشه

خلاصه من یکیش رو برم . هرچند مامانش نمیزاشت ولی گفتم اینا مهم هستن و اگه بندازه بیرون توش عکس و مدارک

دارم پس میبرمش.

و بردمش .....

 

 

ادامه دارد.....