تاریخ : سه شنبه 90/11/11 | 10:41 صبح | نویسنده : حوا

 

 

دیشب داشتم خاطراتم رو مرور میکیردم . اتفاقهای جا افتاده توی خاطراتم که تا الان نوشتم وجود داشت.

مثلا یک بار با امید بحث میکردیم سر کرایه خونه یهو گفت : من ماه دیگه رو هم دادم . کلی پرسیدم و گیر

دادم . یهو گفت : رفتم خونه همسایه روبهرویی (همسایه روبه رویی یه خانمی بود که صبحها همسرش میرفت سر کار و 4 ،5 میومد. یک بار هم صبح که رفته بود در و روش قفل کرده بود بخاطر بد دلیش)

خلاصه گفت : اون روز که در رو قفل کرده بودن روش رفتم واسش کلید ساز آوردم و... بعد گفته شمارتون رو بدید واسه درد دل. منم دادم . یه مدت اس ام اس دادیم تا یک روز دعوتم کرد خونشون.

منم رفتم، با دامن کوتاه اومده جلوم منم الکی دوربینمو گرفتم به طرفش، از آشپزخونه که اومد گفتم دارم ازت فیلم میگیرم اگه پول ندیدی به شوهرت نشون میدم. اونم ترسیده یکی از النگوهاشو بهم داده.

که البته فهمیدم النگو رو از زهره گرفته و فقط میخواسته منو حرص بده.............

اونروزا کارم گریه بود و گریه .....

یا مامانش یه حرفی میزد میگفتم :امید مامانت از این خوشش نمیاد یا این کارو دوست داره یا این جوری باش یا بهم توهین کرده بدو بدو میرفت مزاشت کف دست مامانش و باز از زبون مامانش میشنیدم باز اون میگفت به امید نگی.... هیچ کی نمیدونست من چی میگم و چی میکشم .

برای مامانش پسرش با همه بدیهاش بهترین پسر دونیاست

آخرین دعوای ما دیگه تاریخی بود .

بعیده کسی باور کنه و شاید فکر کنید من آخر ابله ها هستم........

و هنوز خودمم نفهمیدم چرا موندم و چرا با همه اینها کنار اومدم.

 

ادامه دارد.......