سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 90/11/13 | 12:43 عصر | نویسنده : حوا

 

تصمیم گرفتم جریان آخرین دعوا رو بگمو اگه چیزی جا افتاد بعدا تو غمهای جا افتاده بیارم.

آخرین دعوای ما مربوط میشد به چندمین سالگرد آشناییمون.

یادم نیست دعوا از کجا شروع شد. نه دعوایی هم نبود. امید افتاده بود تو کار چتر بازی و با

دادش میرفت و میود . منم خوشحال بودم چون دیگه مثل قبلا وقت نداشتم آخه درسم تموم شده بود

و دیگه تا 5 یکسره میرفتم سر کار. از طرفی هم خرج خودشو در میاورد منم قرضهایی که از بابت

اون داشتم با خیال راحت پرداخت میکردم. تا اینکه یک روز تو همین راه شال گردنش گم میشه واونم

به چندتا جون مشکوک میشه ، دعوا راه میوفته ، چاقو و کشی و اینا هم اونا رو میزنن.

و از ترس انتقام قرار میشه امید چند وقتی بیخیال شه.

خوب کلا خوشی به ما نیومده. شب یود زنگ زد (روز قبل ظهرش رسیده بود) که امشب دادشم اینا

اینجان . برادر دوم بود و4 تا برادر بودن. من زودتر از همه باهاش آشنا شدم ، بعد داداش بزرگش از سربازی اومد عقد کر؛ بعد یه مدتم رفت سر زندگیش. تو اون روزا سومی هم یک دوست پیدا

کرده بود و آورده بود مامانش دیده بودو قضیه ما دوباره از اول داشت پیش میومد. خانواده و فرهنگ دختره از اینا بالاتر بودو....

خلاصه گفت همه هستن فلانی با زنش اون یکی با دوستش فقط من....

منم عصبانی اس ام اس دادم که شرایط من همینه....

گفت قرص خواب خوردم که بخوابم و تو جمعشون نباشم.

فرداش دیگه خبری ازش نشد . ادامه داشت تا 3 روز ، دیگه از نگرانی حالم بد بود ولی سر ماجراهای آخر

دیگه دلم نمیخواست به خانوادش زنگ بزنم ....

3 روز گریه و نگرانی.

روز جمعه بود سالگرد کذایی آشناییمون. دیگه داشت شب میشد که اس ام اس زد.

بعد کلی گله گفتم مروز سالگرد بوده ، گفت باید ببینمت.

راستی یادم رفت بگم. ما بخاطر جریان زهره با کمک خانوادش از اون خونه رفتیم .

مامانش یه خونه دیگه گرفت و خودشون بخاطر همون بنایی و.... اومده پیش امید.

دیگه بیشتر از 6 ماه بود ولی اینقدر ماجرا داشتیم که نمیتونم همشو طبقه بندی کنم و بگم.

امیدم خطتشو عوض کرد که زهره باهاش تماس نگیره..

اما تو اون شرایط یک روز مامان امید گوشیشو بر میداره و زنگ میزنه و شارژش تموم میشه بعدم آمار از تو

گوشیش در میاره که اااا تو با فلانی هستی؟ بدشانسی گوشی امید قفل نمیشد. اونم عصبی میشه گوشیشو پرت میکنه و کلا گوشیه داغون میشه.

یک شب من یک کم پول گذاشتم و خودشم از رفتو آمدش پول جمع کرده بود رفتیم واسش گوشی خریدیم.

وقتی داشتیم با خرمی بر میگشتیم یهو یه اس ام اس اومد منم به هوایی که چون تازه سیمش و انداخته تنظیمات واسش اومده سریع باز کردم و دیدم ای دل غافل زهرست.

با کلی چرب زبونی خواسته این واسش شارژ بگیره

منم داغ کردم و گریه و خودش هم اعتراف کرد که چند ماهی تلفنی در ارتباطند ولی به من نگفته که حساس نشم. و از اونجا کدورت بیشتر و بیشتر شد.

برگردیم سر موضوع اصلی.

خلاصه بعد 3 روز خواست منو ببینه.

شب بود، رفتم دیدمش . چند لحظه ای با ماشین باباش اومد و......

 

ادامه در حال ویرایش.......