قصه من از اون روزایی شروع شد که دوست داشتم کسی دوستم داشته باشه.
تا اینکه وقتی تازه دیپلمم رو گرفتم و داشتم واسه سراسری میخوندم اولین وسوسه زندگیم اومد سراغم.
یکی از کسایی که تقریبا از بچگی دوسش داشتم بهم پیشنهاد داد که دوست بشیم.
من کلا از قیافه مردونش خوشم میومد با اینکه درموردش شنیده بودم ولی باور نمیکردم راستش از آشناهامون بود . تو همون روزا هم باباش فوت کرد .
منم قبول کردم هر چند میدونستم با خواهرمم قبل ازدواجش سر وسری داشت ولی حالا میفهمم واقعا بچه بودم.
به هر حال با خودم گفتم باباش مرده ، پسر بزرگه ، میتونیم تنهاییمون رو با هم قسمت کنیم و چه خیال باطلی....
روز اول گفت 70 درصد دوستی رابطست و من گفتم بخاطر 30 درصد بقیش باهاتم.
و شروع شد......
بگذریم از اذیت هایی که به خاطر دوست داشتنش تحمل کردم، تحقیر ها و توهین ها و اینکه با چند نفر دیگه هم بود.
مسافرت میرفت و عکساشونو نشون میداد ، با دوست دختراش میگشت و واسشون خرج میکرد ولی من، فقط جمعها میرفتم هدیه واسش میبردم و میذاشتم ازم سوء استفاده کنه.
همش میگفتم دوستش دارم و میتونم با عشقم عوضش کنم.
3 سال به همین روال گذشت.بگذریم گاهی که مشکلات خانوادگی هم واسم پیش میومد که نگم بهتره.
تا اینکه یه روز تو کش مکش دعوامون همه چیز تغییر کرد.
من دیگه دختر معصوم خانواده نبودم . کسی که مادرش رو حرفش و شخصیتش کلی حساب میکردو من شکستم....
اینقدر حالم بد بود، فقط خودمو رسوندم به خونه دوستم و با هم آواره بیمارستانها، این طرف و اون طرف با وضع خون ریزیم که بند هم نمیومد هیچ جا قبولم نکرد و دریغ از یک همراهی کوچیک یا حتی نگرانی.
شب پیش دوستم وصیت کردم و گفتم کسی نفهمه کار کی بوده اگه صبح بلند نشدم رمز موبایلم اینه ، همه شماره ها تماسها و اس ام اس ها رو پاک کن و بگو از چیزی خبر نداشتی.
بگذریم که تا صبح نتونستم بخوابم از حد خون ریزی میترسیدم چشمامو ببندم و دیگه باز نشه....
و اون حتی خبر هم نگرفت...
فقط یکی از پرستارها بهم پیشنهاد داد برم دکتر و بگم مشکل ماهیانمه که بند نیمیادو آمپول بزنم.
رفتم این کار رو هم کردم ولی بند نمیومدساعتها میگذشت و من نگران ار طلوع آفتاب.
دیگه ساعت 3 صبح بود حالم بهم خورد کلی بالا آوردم تازه چیزی هم نخورده بودم و به خواب رفتم.
اون شب با مشکلات و ترسهاش گذشت ....
دیگه دانشگاه میرفتم ، کلاسامو دو در کردم و خونه دوستم موندم و شبش با چهره زرد به خونه برگشتم (شب پیش دوستم موندم که کسی چیزی نفهمه)
خلاصه فقط یک تلفن ازش داشتم که چطوری، و وقتی اتفاقاتو توضیح دادم فقط گفت : اوه چه پیاز داغشو زیاد کردی، من این همه این کارو کردم اتفاقی نیفتاد فقط تو فرق میکنی؟
و من شکستم، نه فقط خودم بلکه قلبم ...
ادامه دارد.......
.: Weblog Themes By Pichak :.