اون روزها هر روزش سخت تر میشد.
من دوتا زندگی داشتم ، خانوادم بیخبر از زندگی خارج از خونه من و به هوای دانشگاه دنبال ساختن زندگی رویاهام.
البته خدا با من یار بود و من تو درسام با این همه مشکلاتی که داشتم به هیچ مانعی بر خورد نکردم اما....
وجود یک زندگی که من در اون نقش یک همسر داشتم و یک زندگی که نقش دختر رو بازی میکردم ، یک فرزند ساده....
البته فقط نقطه مثبتش این بود که از وقتی با امید آشنا شدم دیگه سر کار نمیرفتم ، آخه اون موقها هم درس بود و هم کار...
به هر حال بر گردیم به ماجارای زندگیم:
من به نقطه ای رسیدم که داشتم زیر بار خرد میشدم ، امید هم باهام همکاری نمیکرد، شده بود عین بچه ها.
کم کم با خانم همسایه دوست شدم . تو طبقه خونه امید به غیر از خونه ما سه واحد دیگه هم وجود داشت که یکیش مال زنی بود که از همسرش جدا شده بود.
یک پسر دبیرستانی و یک دختر دبستانی داشت. البته سنش هم 30 یا 30 و خورده ای بود.
رفت و آمدمون از اونجا بود که دخترشو فرستاد پیش من که واسه تجدیدیهاش بهش کمک کنم.
پسرشم کم کم با با امید جور شد. دیگه خیالم داشت راحت میشد که امید تنها نیست و شبها که من در کنارش نیستم با علی پسر همسایه
میشینن پای فیلم یا هر چی....
ولی هر چی پیش میرفت اوضاع خرابتر میشد. دخترش به هر هوایی میومد اونجا, منو امید دیگه نمیتونستیم راحت باشیم.
بعد خانومه به هوایی که مرد نداره و کمک میخواد هی امیدو میکشوند خونش و اونجا بود که فهمیدم خانوم معتادم هست و یک زن که با کلی مرد رابطه داره.
دیگه امید کمتر بهم اهمیت میداد منم ترمهای آخرم بود و دیگه برای در آوردن پول تو جیبی جفتمون و کرایه سر کارم میرفتم.
از طرفی خانوادم هم هنوز بخاطر جریان امید با هام مشکل داشتن .
تو خونه هی با مامانم دعوام میشد و از طرف دیگه هم انتظار داشتن حالا که سر کار میرم حداقل هزینه دانشگاهمو بپردازم....
از طرفی هم امید هنوز سر هر کاری میرفت نمیموند. یکی صاحب کارش بد اخلاق بود یکی حقوق نمیداد یکی بیگاری میکشید و...
ادامه دارد....
.: Weblog Themes By Pichak :.