سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 90/11/5 | 8:58 صبح | نویسنده : حوا

از در که اومد تو خیلی ناراحت بودم . کنار بخاری واستاده بوده و به در نگاه میکردم. سعی کردم طبیعی باشم . روز عید بود یادم نیست ولی تولد بود . براش کلی چیزی آورده بودم و مقداری شیرینی یزدی.

یکی از همکارام سوغات آورده بود ، بهش گفته بودم ولی از اونجایی که دیگه به حرفهام توجه نمیکرد متوجه نشده بود. تو ظرف چیده بودم و گذاشته بودم روی اپن.

از در وارد شد . مستقیم رفت تو تختش ، بخاطر سردی هوا و کمبود بخاری تختش رو آورده بودیم توی پذیرایی. خلاصه یه نگاه طلب کارانه کرد و دراز کشید.

+اینجا چیکار میکنی؟

_روز عیده اومدم تنها نباشی بهت به سری بزنم ببینم برنامت چه

+این موقع صبح؟

_چه فرقی داره.

اشک تو چشمام جمع شده بود همش منتظر یه موقعیت خوب بودم که بگم میخوام ازش جدا شم. یادم نیست چی شد که گوشیشو برداشتم، میخواستم عکسهامو پاک کنم.

گفتم پاک میکنم و از زندگیشم پاک میشم. همین جوری که دنبال عکسها بودم بحثمون شروع شد . گفتم تصمیمم رو گرفتم .

گفت بگو منم در جریان باشم . گفتم فعلا عکسها رو پاک میکنم تا بعدا چی پیش بیاد. رفت سراغ شیرینی ها . 

+اینا از کجا؟                  

_ گفتم آقای X آورده سوغاتی واسه همه . گفتم واسه تو هم بیارم. خوبه ک به حرفام گوشم نمیدی.

+ من اسم خودمم یادم نمیاد.   

از دهنم پرید و گفتم جون تو؟              

که بلا گفتم ، یهو داغ کرد جون خودت ، جونه عمه ج ... ت و....

اومد طرفم موبایلو گرفت و شروع کرد به درآوردن مموریش. ترسیده بودم دعوا ندیده بودم.

نتونست عکسها رو پیدا کنه ، موبایلو کوبید به دیوار

موبایلو برداشتم و گفتم تو پولشو ندادی ، چه خبرته

آخه موبایل رو من بهش هدیه داده بودم، یعنی البته از لباس زیرو جورابشو من خریده بودم تا وسایل خونه و هر چی فکر کنید. روز اول که قهر کرد و از خونه زد بیرون با یه چودون اومد که یه کاپشن توش بودوچندتا زیر پوش.

بگذریم، موبایلو از زمین برداشتم رفت به سمت اتاق که وسایلهامو از پنجره پرت کنه بیرون، آخه وقتی با مامانم اینا دعوام شد یک سری وسایلمو آورده بودم اونجا و یک ماهی هم خونه خواهرم و مادربزرگم زندگی کرده بودم. تا بالاخره آشتی کردم و برگشتم.

نشستم جلو در اتاق گریه میکردم. داد زد الان زنگ میزنی وانت تلفنی و همه چیز و بر میداری میبری . میدونست نمیتونم اینا رو ببرم جلوی خانوادم خونه.

چی میگفتم؟ یک زندگی مخفی دارم؟

گریه می کردم . گفت یا میبری یا خودم رو میکشم . رفت طرف آشپزخونه . چاقو رو برداشت . من توی اتاق داشتم وسایلام رو جمع و جور میکردم.

اومد گفت میری یا بزنم بعد شروع کرد کشیدن چاقو رو رگ گردنش .

دویدم طرفش دستش رو گرفتم . التماس میکردم . تورو خدا امید تورو خدا.

از صدای ما خانوم همسایه اومده بود دم در هی در میزد. رفت در رو باز کرد چند تا فحش هم نثار اون کرد و در و کوبید . فقط التماس کردم و دویدم بیرون . خون از گردنش راه افتاده بود.

از در که اومدم بیرون زن همسایه دستاشو گذاشته بود رو گوشش ، سرشو تکیه داده بود به دیوار . اونو دیدم و پریدم بغلش .

منو برد خونشون. چند دقیقه بعد امید اومد دنبالم ، یه شیشه مشروب دستش بود و داشت سعی میکرد مثل مستها رفتار کنه . 

+ یا الان وسایلتو جمع میکنی یا ....

زن همسایه که دیگه بهش میگم زهره گفت باشه تو عصبانی نشو. برو عزیزم وسایلتو بیار اینجا چند وقتی بزار.

یهو امید شروع کرد  و زهره هم سعی کرد آرومش کنه و منم جیم شدم و وسایلمو آوردم تا امید به خودش اومد دید وسایلم وسط پذیرایی زهره ست . شروع کرد دادو بیداد یا وسایلشو میندازی بیرون یا خونتو آتیش میزنم.

رفت تو آشپزخونش یه دستمال آتیش زد و برگشت که بندازه تو خونه ولی زهره دوید و با چرب زبونی ازش گرفت و آرومش کرد وفرستادش واحد خودمون.

من که از بس گریه کرده ودم حالم خراب بود و فشارم افتاده بود پایین.

آروم که شدم فرستادم واحدمون یعنی امید اومد و آرومتر بود و منو برد .

رفتم اونجا امید کمکم کرد دراز بکشم چشمامو بستم . هر چی صدام کرد چشامو باز نکردم . گفت باشه باز نمیکنی حالا ببین چیکار میکنم . دوباره رفت طرف آشپزخونه ، احساس کردم صدای قاشق و چنگال میاد سریع چشامو باز کدم که باز چاقو بر نداره . دویدم سمت آشپزخونه که وسط را چشام سیاهی رفت و.....

 

ادامه دارد.........