دلم گرفته بود .
تو زندگی سعی کردم در حق اطرافیانم کوتاهی نکنم ولی زندگیم این شد......
امید، امید ، امید........
بعد 4،5 روز پیداش شد گفت گوشیشو دزدیدن و یه قصه جدید....
راستش دیگه دارم بی تفاوت میشم . دارم واسه خودم نگران میشم . تو این چند سال که نه بیشتر تو این چند ماه کلی تغییر کردم.
البته خودمم بدم نمیاد. گاهی واقعا تو دلم به خودم آفرین میگم .
منی که همشه واسه هر چیز دغدغه داشتم الان راحت ترم.
یعنی زندگی بعد از این آروم میمونه ؟
راستی، یه مقطع بالاتر قبول شدم . درس خوندن بهم احساس خوبی میده . این روزها خوشحالم وای با ترس و لرز.
آخه خوشبختی واسه من چند روزی بیشتر دووم نداره.
امیدم فعلا برگشته. و من بازم بخشیدمش.
ولی احساس میکنم گذشته داره تکرار میشه.
باز من دانشگاه و احتمالا هم نتونم سر کار برم, وقت جابهجایی خونشه(توجه کردین؟ خونش نه خونم ؛ اینم یه تغییر)
و خانوادش هم کم کم میرن خونشون و باز تنهایی هاشو......
این بار من بی اعتماد ترم . امیدوارم سر کار بره.
این آخریا برای اینکه باز سر پروژه دوستش دعواش شده بود باز برگشته بود و اگه نره دوباره زندگیم بر میگرده به اون روزا.....
این نگرانی ها نمیزاره کامل شاد باشم.
دلم میخواد فریاد بزنم و از خدا بخوام بعد این همه سال سختی کشیدن بهم یک کم استراحت بده و بزاره روزگار یک کم تو آرامش بگذره......
ادامه دارد.....
.: Weblog Themes By Pichak :.